مقالات

داستان همه مهاجرت هاى من/ مهاجرت چرا آری؟! مهاجرت چرا نه؟!

بسپار/ ایران پلیمر  دکتر آتوسا مالکی/ تا روزنامه جواب هاى آزمون سراسرى اومدبيرون، مادرم با يه ذوق وصف نشدنى روزنامه رو پهن كرد روى كاپوت يه ماشين دم كيوسك روزنامه فروشى و ديد اسم من تو ليست قبولياست. بى نهايت خوشحال شد و من هم البته با شنيدن صداى شاد مادرم از پشت خط تلفن. 
يادمه از همون دبيرستان مخصوصا سال سوم و چهارم، جو كنكور عجيب بود، اكثريت بچه ها كلاسهاى كنكور مى رفتن و خودشون رو براى آزمون سراسرى كه زمان ما دو مرحله ايى بود آماده مى كردن. من اما، ترجيح مى دادم با خيال آسوده امتحانهاى سال آخر و ديپلم رو پشت سر بذارم و بعد بخونم واسه آزمون. خيلى عجله نداشتم، شايدم چون مى دونستم يك سال زودتر به مدرسه رفتم و از اين طرف زياد عقب نمى مونم. از بچگى علاقه زيادى به هنر مخصوصا نقاشى داشتم، خيلى دوست داشتم كه اصلا به جاى دبيرستان به هنرستان مى رفتم كه با مخالفت خانواده رو به رو شدم: “محيط هنرستان مناسب نيست”. البته فكر مى كنم حق داشتن، زمان ما يه كم متفاوت بود، الان رو نمى دونم. از اونجاييكه نمرات رياضى من از دروس حفظ كردنى بهتر بود، معلمها پيشنهاد دادن كه رشته رياضى-فيزيك رو انتخاب كنم و خوب مسلما براى آزمون سراسرى بايد كنكور رياضى مى دادم. يا رياضى يا هنر، نمى تونستم هر دو رو همزمان شركت كنم. پيش خودم گفته بودم كه اگه قبول نشم، سال ديگه حتما هنر شركت مى كنم. 
رشته مهندسى كشتى سازى دانشگاه اميركبير قبول شدم. من و هفت دختر ديگه جزو قبوليهاى اين رشته در اون سال بوديم. خيلى طول نكشيد كه متوجه شديم بخش كشتى سازى دانشگاه و كلاسها در بندر عباس تشكيل ميشه. من هيچ مشكلى با اين موضوع نداشتم، در واقع كمى هم ذوق كردم، مى تونست تجربه متفاوت و خوبى باشه. ولى دانشگاه مخالف اين موضوع بود، مى گفتن اشتباهى پيش اومده، ما در حال حاضر خوابگاه براى دخترها در بندر عباس نداريم و ما رو طبق در صدهاى آزمون مرحله دوم و معدل ديپلم بين سه رشته مهندسى پليمر، مهندسى صنايع و مهندسى نساجى تقسيم كردن. رشته من شد مهندسى پليمر-صنايع پليمر. 
اولش خيلى خوشحال نبودم ولى كم كم علاقمند شدم مخصوصا به شيمى آلى. شيمى معدنى برام اصلا جذابيتى نداشت، يادمه شيمى محض و شاخه هاش حتى جزو انتخاب رشته هام نبودن. اما يكى از جالبترين و بهترين پيامدهاى اون دوره، شروع دوستى بين ما دخترهاى رشته كشتى سازى بود كه با اينكه بين سه دانشكده مختلف تقسيم شده بوديم، هميشه يه جورى برنامه ريزى ميكرديم كه وقتهاى آزاد همديگه رو ببينيم. آشنايى با خانوم تبسم عليزادمنير و دوستى محكمى كه تا امروز ادامه داره، يكى از اتفاقهاى خوب زندگى من هستش. از اين بابت خيلى خوشحالم.  
 
بعد از فارغ التحصيلى، براى يه شركتى كه تازه تاسيس بود شروع به كار كردم. يه كارگاهى تو جاده دماوند بود و من تنها مهندس اونجا بودم. موسس و مسئول كارگاه فروشگاههاى كفش فروشى داشت و دوست داشت خودش تويي ؟؟ كفش هم توليد كنه و منم مسئول اين كار شده بودم. تحقيق و نمونه زدن و آزمايش… همه چيز از ابتداى ابتدا. بعنوان يه تازه فارغ التحصيل كه هيچ تجربه كار در بازار توليدى رو نداره، مى تونم اعتراف كنم اصلا كار مناسبى براى شروع نبود. امكانات آزمايشگاه هم در حد استاندارد معمولى نبود. يادمه زمستون استخدام شده بودم و اونجا سيستم گرمايشى نداشت. يه بخارى برقى كوچيك بود كه وقتى پشت ميز مى نشستم، هر بيست دقيقه يكبار از روى زمين ميذاشتمش روى ميز كه انگشتاى دستم يخ نزنه. يه روز مادرم گفت: “آتوسا! دوست دارى براى ادامه تحصيل برى نروژ پيش دايى؟” شرايط نامناسب كارگاه و تجربه تلخ اون كار باعث شد خودم رو مجاب كنم كه شايد اين يه انتخاب خوب باشه. به همين راحتى! 
براى فوق ليسانس رشته شيمى پليمر از دانشگاه نروژ پذيرش گرفتم. مادرم قبلا به تنهايى به نروژ سفر كرده بود و مى گفت به قدرى از اين كشور، زيباييهاش، آدمها و روابط سالمشون خوشم اومد كه همون جا وقتى داشتم تو خيابونهاش قدم مى زدم تو دلم گفتم يعنى ميشه بچه هاى منم اين فضا رو تجربه كنن؟ البته بعدها كه دلتنگى دورى اذيتشون مى كرد گفتن خيلى از اين آروزم پشيمونم. هر چند فكر مى كنم اين هم در حد يه حس گذرا بوده، مادر و پدر من مثل خيلى پدر مادرها بى نهايت صبورى و از خود گذشتگى كردن كه تونستن سختى اين دورى رو تحمل كنن. ازشون بى اندازه سپاسگزارم كه با يه دور انديشى متواضعانه هميشه پيشرفت و راحتى ما براشون يه جايگاه ويژه ايى داشته و هرگز از هيچ كمكى دريغ نكردن. 
در سال ٢٠٠١ ميلادى به نروژ رفتم و در حال حاضر ١٧ سال هست كه دور از ايران زندگى مى كنم. ١٢ سال اسلو زندگى كردم و بعد از اون به كاليفرنيا- آمريكا نقل مكان كردم. 
اوايل خيلى سختم بود، من كسى بودم كه ايران، ايرانيها و روابط گرم بين آدمها رو خيلى دوست داشتم. هيچ وقت تو خودم نمى ديدم كه بتونم خارج از ايران و دور از خانواده ام زندگى كنم. نزديكانى كه من رو مى شناختن مى گفتن تو نمى تونى دور از ايران زياد دوام بيارى، زود برمى گردى. خودم هم همين فكر رو مى كردم. 
تصورم اينه كه اگه به كشور ديگه ايى غير از نروژ رفته بودم شايد قضيه فرق مى كرد، نروژ اون سال از نظر استاندارد بالاى زندگى رتبه اول رو تو دنيا آورده بود و اين رو خيلى خوب يادمه كه اون سال ايران رتبه ١٩٧ رو داشت، چون دوستام روز خداحفظى اين موضوع رو ياد آورى كردن، محض مزاح! 

بعد از ٦ ماه براى تعطيلات به ايران برگشتم و از اون به بعد تا وقتى نروژ بودم حد اقل سالى يكبار به ايران سفر مى كردم و به جرأت مى تونم بگم هيچ وقت خداحافظى از پدر و مادرم و خواهرانم براى من عادى نشده بود، هر بار به اندازه روز اول برامون سخت بود. ولى بازم وزنه كشور نروژ براى زندگى سنگين تر بود، نه فقط چون مى خواستم درسم تموم شه، اونجا انگار نه تنهاانسان بلكه هر موجود زنده ايى ارزشمنده. در نروژ احساس انسان بودن رو به يه شكل ديگه ايى در خودم و بقيه آدمهاى اطرافم تجربه كردم، شايد به خاطر حقوق ويژه ايى كه اونجا هر جاندارى ازش برخورداره. دوستان و آشنايان ازم ميپرسيدن از اونجا بگو، چطوره؟ من هميشه مى گفتم تا آدم تو اون محيط زندگى نكنه متوجه عمق اختلاف نمى شه، بايد زندگى كنيد تا دركش كنيد، هم خوبيهاش رو هم سختيهاى ناشى از دورى رو. 
البته اينم اضافه كنم بخاطر پدر و مادرى كه هميشه مارو آزاد ميذاشتن، من دوران بى نهايت خوشى رو در ايران داشتم، از تفريحات سالم و كوه و گردش و سياحتهاى دور كشور تا كلاسهاى متفرقه هنرى كه هر وقت دلم ميخواست پيدا مى كردم. مى خوام بگم اون زمان خفقان يا كمبود آزادى چيزى نبود كه بخاطرش بخوام ايران رو ترك كنم، از اون طرف نروژ هم از اون كشورهاى پُر زرق و برقى كه تو تصور بعضى آدمها از يه كشور غربى مى تونه باشه نبود، يه كشور فوق العاده ساده. 

خيلى طول نكشيد كه من به كشور نروژ علاقمند شدم، به زيباييهاى طبيعتش، به درسهام و محيط دانشگاه.  پروژه هاى تحقيقاتى كه داشتم رو دوست داشتم و با علاقه دنبال مى كردم، حضور سوپروايزر خوبم پروفسور بو نيستروم و امكانات تجهيزات خوب دانشگاه كه هميشه در دسترس بود قطعا بى تاثير نبوده. يادمه اوايل اقامتم در نروژ دوستى بهم گفت؛ الان تازه اومدى، خيلى حسش رو نمى تونى درك كنى، ولى يه كم كه بگذره مى بينى نه مى تونى به ايران برگردى چون به راحتيهاى اينجا عادت كردى، نه اينجا تاب و قرار دارى چون دلت هميشه اونجاست. واقعا درست مى گفت، من فكر مى كنم اين حس و حال خيلى از ايرانيهاى مهاجر باشه. 

[EasyDNNGallery|11857|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

تصویر بالا یادمانی است که از راهی دور به دستم رسید در سال 1395. هنر آتوسا، دوست قدیمی من، پلیمریستی که آرتیست شد … ./ تبسم

 

 

 

(ادامه دارد…)

متن کامل این مصاحبه را که در شماره 192ام بسپار که در نیمه شهریور ماه منتشر شده است بخوانید.

در صورت تمایل به دریافت نسخه نمونه رایگان و یا دریافت اشتراک با شماره های 02177523553 و 02177533158 داخلی 3 سرکار خانم ارشاد تماس بگیرید. امکان اشتراک آنلاین بر روی صفحه ی اصلی همین سایت وجود دارد.

 

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا